سال بلوا


رمانی زیبا که در فاصله سال‌های 1368-1371 به نگارش در آمد.

خواندن این کتاب رو از دست ندهید..


 

 

قصه از جایی شروع شد که نوشا دختر سرهنگ نیلوفری در 17 سالگی عاشق حسینای کوزه گر شد یک عشق اثیری و رویایی ولی پای دکتر معصوم جوان خوش چهره هم به این داستان عشق باز شد و نوشا بین عشق و شهرت ، مجبور شد شهرت رو انتخاب کنه و باقی ماجرا..... 

داستان زیبایی بود مانند کارهای دیگر عباس معروفی

نثر زیبا و وهم آلود و مالیخولیایی که باعث میشه کتاب رو دو روز تموم کنی..



قسمت های زیبایی از کتاب


جهان کوهی است وهم آلود که به هر صدایی پاسخ میدهد


---------------------------------



آرزو میکردم کاش ادمها می توانستند مثل مه به هرکجا که میخواهند بروند.گفتم اگر پنجره را باز کنم ، او را ببینم که در کوچه ایستاده و سرش را بالا گرفته است . چهار بار رفتم دم پنجره ، اما هرگز او را ندیدم .


---------------------------------------------------------------


خورشید هنوز ندمیده بود،صدای خروس ها و دختری که گریه میکرد از دور می آمد، و من از آن روز آنقدر دور شده ام که حالا احساس میکردم آن دختری که صدای گریه اش می آمد ، خودم بوده ام . مگر نمی شود آدم صدای گریه ی خودش را چهارسال پیش شنیده باشد !


-----------------------------------------------------------------


هیچ کس نمیداند من چه حالی دارم؟ هیچ کس ،دلم از تنهایی میپوسد و درد های ناگفتنی توی دلم تلمبار می شد. آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید، غم انگیز نیست؟


-----------------------------------------


بچه که بودم خیال می کردم همه چیز مال من است،َ

دنیا را آفریده اند که من سرگرم باشم،آسمان،زمین،پدر،مادر،درختها،

اسبها،کالسکه و حتی آن گنجشک ها برای سرگرمی من به وجود آمده اند.

بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند.

مایعی در رگ هام جاری بود که می گفت

این مال شما نیست،راحت باشید.

پسری که عاشق کبوترها و خرگوش ها بود،خودش را به درختی دار زد. چرا؟

مادر گفت بماند برای بعد.

کاش تولد من هم می ماند برای بعد،به کجای دنیا بر می خورد؟


----------------------------------------------


مگر نمیشود زنی یاد زنی بیفتد که چهارده سال پیش ، درست در سال بلوا به او گفته است((تو چقدر قشنگی))؟

دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم! و بعدها او را همان جا دیدم که سرش را بر پله ها گذاشته بود و اصلا براش مهم نبود که روی پله ها پر از شکوفه های بادام شده است،

و عطر باران و شکوفه ها در هوا موج می زند، و اصلا اهمیت نمی داد که زیر آن باران ریز ریز دارد خیس می شود ، انتظار میکشید.



----------------------------------------------


تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت می کشند گریه کردم ، دخترهایی که بعدها از خودشان متنفر می شوند و مثل یک درخت تو خالی ، پوسته ای بیش نیستند و عاقبت به روزی می افتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست ، روح و جسمشان پوسته ایست و خودشان نمی دانند چرا زنده ان


-----------------------------------------------------

خواب دیدم که پدر بر بالای کوهی نشسته بود و من در کنارش بودم ، آدمی روزه دار را میمانست که در بعدظهر یک روز تعطیل نمی داند وقتش را چطور بگذراند، خانه های گلی پشت به پشت هم در شیب کوه و در دامنه، تا جایی که چشم کار میکرد ادامه میافت ، و جلوی هر کدام آدمی نشسته بود که پدر میگفت همه آنها منتظرند.

گقتم : شما هم هنوز انتظار میکشید؟

دستم را در دست فشرد ((منتظر توام))



سال بلوا - عباس معروفی

نظرات 1 + ارسال نظر
زندگی نو یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:10 ب.ظ http://jmp.blogsky.com

دوست عزیزم سلام..

خوشحال میشم دقایقی رو مهمون من باشی..

وسیله هم برات گذاشتم بهم سر بزنی
منتظرتم ..

°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_________________
~~~~/__ بیا اینم وسیله حالا دیگه_\~~~~~~
~~~~~/ _میتونی بهم سر بزنی _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.....
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* _________________##________##


سامانه مکتب زندگی آماده خدمات به شما عزیزان است.
کافی ست در انجمن مکتب زندگی عضو شوید و از خدمات آن استفاده کنید.

مشاوره ازدواج، خانواده، شکست عاطفی، استرس، وسواس، افسردگی، مشکلات عصبی، لکنت زبان، اختلالات رفتاری، تیک و...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد